روانشناسی کودکان استثنایی دانشگاه سمنان
 
 

قرآن ! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگي ساخته ام که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند مي شود همه از هم مي پرسند " چه کس مرده است؟ " چه غفلت بزرگي که مي پنداريم خدا ترا براي مردگان ما نازل کرده است . قرآن ! من شرمنده توام اگر ترا از يک نسخه عملي به يک افسانه موزه نشين مبدل کرده ام . يکي ذوق مي کند که ترا بر روي برنج نوشته،‌ يکي ذوق ميکند که ترا فرش کرده ،‌يکي ذوق مي کند که ترابا طلا نوشته ، ‌يکي به خود مي بالد که ترا در کوچک ترين قطع ممکن منتشر کرده و … آيا واقعا خدا ترا فرستاده تا موزه سازي کنيم ؟ قرآن! من شرمنده توام اگر حتي آنان که تو را مي خوانند و ترا مي شنوند ،‌ آن چنان به پايت مي نشينند که خلايق به پاي موسيقي هاي روزمره مي نشينند .. اگر چند آيه از تو را به يک نفس بخوانند مستمعين فرياد مي زنند ” احسنت …! ” گويي مسابقه نفس است … قرآن !‌ من شرمنده توام اگر به يک فستيوال مبدل شده اي حفظ کردن تو با شماره صفحه ، ‌ خواندن تو آز آخر به اول ،‌يک معرفت است يا يک رکورد گيري؟ اي کاش آنان که ترا حفظ کرده اند ، ‌حفظ کني ، تا اين چنين ترا اسباب مسابقات هوش نکنند . خوشا به حال هر کسي که دلش رحلي است براي تو . نان که وقتي ترا مي خوانند چنان حظ مي کنند ،‌ گويي که قرآن همين الان به ايشان نازل شده است. آنچه ما با قرآن کرده ايم تنها بخشي از اسلام است که به صليب جهالت کشيديم.

 

ارسال شده در تاریخ : شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, :: 11:20 :: توسط : لیلا زنگیان

آرتور اش قهرمان افسانه‌ای تنیس هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد طرفداران آرتور از سرتاسر جهان نامه‌هایی محبت‌آمیز برایش فرستادند.

یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: “چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟”

artor خدایا چرا من؟

آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:
در سرتاسر دنیا بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه‌مند شده و شروع به آموزش می‌کنند. حدود پنج میلیون از آن‌ها بازی را به خوبی فرا می‌گیرند. از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه‌ای را می‌آموزند و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می‌کنند. پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی‌تر راه می‌یابند. پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می‌یابند. چهار نفر به مسابقات نیمه‌نهایی راه می‌یابند و دو نفر به مسابقات نهایی.

وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست‌هایم می‌فشردم هرگز نپرسیدم که خدایا چرا من؟
و امروز وقتی که درد می‌کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم: چرا من؟

ارسال شده در تاریخ : شنبه 14 مرداد 1391برچسب:, :: 11:6 :: توسط : سعید ماهیگیر


یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالار فت.

سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. بعد در برابر نگاه های

متعجب،اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.

این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگدمال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت

پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت.

سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید. و

ادامه داد: «در زندگی واقعی هم همین طور است. ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم 

میشویم، مچاله می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این

که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم باارزشی هستیم...


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 12 مرداد 1391برچسب:, :: 11:29 :: توسط : شیما کارگرفرد

امروز داشتم داستان گلهای کاغذی صادق هدایت رو میخوندم در مورد خودکشی این دیالوگ رو گفته بود:
وقتی شکمت سیر شد وقتی معنی صف اتوبوس رو ندونستی وقتی زمستون و تابستون با یه لا پیراهن راه رفتی و تغییر فصل ها رو نفهمیدی وقتی با یه اشاره از شیر مرغ تا جون آدمی زاد در اختیارت بود.کاری جز خودکشی برات باقی نمیمونه، اینکه خود کشی تو آدم های پولدار بیشتر از آدمهای فقیر هست و بعضی ها خودکشی میکنن چون بیشتر از ظرفیتشون درد دارن و بعضی ها این کار رو میکنن چون درد بی درمان دارن.
خدایش خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم!

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:, :: 15:44 :: توسط : سعید ماهیگیر


دلبسته ی کفش هایش بود. کفش هایی که یادگار سال های نوجوانی اش بودند. دلش نمی آمد دورشان 

بیندازد. هنوز همان ها را می پوشید. اما کفش ها تنگ بودند و پایش را می زدند . قدم از قدم اگر بر می

داشت تاولی تازه نصیبش می شد.


سعی می کرد کمتر راه برود که رفتن دردناک بود.


می نشست و زانویش را بغل می گرفت و می گفت : خانه کوچک است و شهر کوچک و دنیا کوچک.


می نشست و می گفت : زندگی بوی ملامت می دهد و تکرار. می نشست و می گفت : خوشبختی، تنها

یک دروغ قدیمی است.


او نشسته بود و می گفت که پارسایی از کنار او رد شد. پارسا پا برهنه بود و بی پای افزار. او را که دید

لبخندی زد و گفت: خوشبختی دروغ نیست اما شاید تو خوشبخت نشوی زیرا خوشبختی خطر کردن

است و زیباترین خطر ، از دست دادن.


تا تو به این کفش های تنگ آویخته ای، دنیا کوچک است و زندگی ملال آور. جرات کن و کفش تازه به پا

کن . شجاع باش وباور کن که بزرگ تر شده ای.


اما او رو به پارسا کرد و به مسخره گفت : اگر راست میگویی خودت چرا کفش تازه به پا نمی کنی

تا پا برهنه نباشی.


پارسا فروتنانه خندید و پاسخ داد : من مسافرم و تاوان هر سفرم پای افزاری بود. هر بار که از سفر

برگشتم پای افزار پیشینم تنگ شده بود و هر بار دانستم که قدری بزرگ تر شده ام. هزاران جاده را

پیمودم و هزار ها پای افزار را دور انداختم تا فهمیدم بزرگ شدن بهایی دارد که باید آن را پرداخت.


حالا پا برهنگی ، پای افزار من است؛ زیرا هیچ پای افزاری دیگر اندازه ی من نیست.

عرفان نظرآهاری.

 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, :: 15:40 :: توسط : شیما کارگرفرد



هر آدمی دو قلب دارد، قلبی که از بودن آن با خبر است و قلبی که از حضورش بی خبر.
قلبی که از آن با خبر است ، همان قلبی است که در سینه می تپد، همان که گاهی می شکند، گاهی می گیرد و گاهی می سوزد، گاهی سنگ می شود و سخت و سیاه، و گاهی هم از دست می رود.
با این دل می شود دلبری کرد و بیدلی را تجربه کرد. دل سوختگی و دل شکستگی هم توی همین دل اتفاق می افتد. سنگدلی و سیاه دلی هم ماجرای این دل است.
با این دل است که عاشق می شویم. با این دل است که دعا می کنیم، و گاهی با همین دل است که نفرین می کنیم و کینه می ورزیم و بد دل می شویم.
اما قلب دیگری هم هست. قلبی که از بودنش بی خبریم . این قلب اما در سینه جا نمی شود، و به جای آن که بتپد ، می وزد و می بارد و می گردد و می تابد.
این قلب نه می شکند و نه می سوزد و نه می گیرد، سیاه و سنگ نمی شود، از دست هم نمی رود.
زلال است و جاری ، مثل رود و مثل نسیم. و آن قدر سبک که هیچ وقت ، هیچ جا نمی ماند. بالا می رود و بالا می رود و بین زمین و ملکوت می رقصد. آدم همیشه از این قلبش عقب می ماند.
این همان قلب است که وقتی تو نفرین می کنی ، او دعا می کند ، وقتی تو بد می کنی و بیزاری، او عشق می ورزد، وقتی تو می رنجی او می بخشد...
این قلب کار خودش را می کند، نه به احساست کاری دارد، نه به تعلقت ، نه به آنچه که می گویی و نه به آنچه که می خواهی و آدم ها به خاطر همین دوست داشتنی اند. به خاطر قلب دیگرشان، به خاطر قلبی که از بودنش بی خبرند.

عرفان نظرآهاری.

 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, :: 15:34 :: توسط : شیما کارگرفرد

قبل از هر چیز برایت آرزو میکنم که عاشق شوی ،

و اگر هستی ، کسی هم به تو عشق بورزد ،

و اگر اینگونه نیست ، تنهاییت کوتاه باشد ،

و پس از تنهاییت ، نفرت از کسی نیابی.

آرزومندم که اینگونه پیش نیاید …….

اما اگر پیش آمد ، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی ،

از جمله دوستان بد و ناپایدار ……..


 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, :: 14:9 :: توسط : سعید ماهیگیر

زمانی دراز نگرانیم چگونه زنده بمانیم.سپس خود را دل مشغول چگونه نمردن می کنیم.
این است تمایز هوشمندانه...

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 5 مرداد 1391برچسب:, :: 16:18 :: توسط : سعید ماهیگیر

نتیجه آزمایشات بر حيوانات به سادگی به ما نشان می‌دهند که چطور محدوديت‌های ذهنی تحميل شده از طرف محیط بر ما تاثیر میگذارد. آزمایشات انجام شده بر کَک، فيل و دلفين مثالهای خوبی هستند:
کک‌ها حيوانات کوچک جالبي هستند. آنها گاز می‌گيرند و خيلي خوب می‌پرند. آنها به نسبت قدشان قهرمان پرش ارتفاع هستند.
اگر يک کک را در ظرفی قرار دهيم از آن بيرون می پرد.
پس از مدتي روی ظرف را سرپوش مي
گذاريم تا ببينيم چه اتفاقی رخ مي‌دهد.
کک می‌پرد و سرش به در ظرف می‌خورد و پايين می‌افتد. دوباره می‌پرد و همان اتفاق مي‌افتد! اين کار مدتی تکرار می‌کند.


 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 5 مرداد 1391برچسب:, :: 16:3 :: توسط : سعید ماهیگیر

پاره آجر
روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت.
ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد.پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد .
مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت تا او را به سختي تنبيه كند.
پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو، جايي كه برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند.
پسرك گفت:"اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبور مي كند. هر چه منتظر ايستادم و از رانندگان كمك خواستم كسي توجه نكرد. برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم.
"براي اينكه شما را متوقف كتم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم ".
مرد متاثر شد و به فكر فرو رفت... برادر پسرك را روي صندلي اش نشاند، سوار ماشينش شد و به راه افتاد ...
در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند براي جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند!
خدا در روح ما زمزمه مي كند و با قلب ما حرف مي زند.
اما بعضي اوقات زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبور مي شود پاره آجري به سمت ما پرتاب كند.

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 3 مرداد 1391برچسب:, :: 11:8 :: توسط : سعید ماهیگیر

دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند . هر دو متقی و پرهیزکار بودند و عالم وعارف . با خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر بیمار باشد .
برادری که پیمان بسته بود خدمت خدا کند به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد وآن دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد .
چندی که گذشت برادر صومعه نشین مشهور عام وخاص شد و از اقصی نقاط دنیا ،عالمان و عرفا و زهاد به دیدارش شتافتند و آن دیگری که خدم...ت مادر می کرد فرصت همنشینی وهمکلاسی با دوستان قدیم را نیز از دست داد و یکسره به امور مادر می پرداخت .
برادر صومعه نشین کم کم به خود غره شد که خدمت من ارزشمند تر از خدمت برادر است ،چرا که او در اختیار مخلوق است ومن در خدمت خالق ،و من از او برترم !
همان شب که این کلام در خاطر او بگذشت ،پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد و گفت :برادر تو را بیا مرزیدم و تو را به حرمت او بخشیدم و از این پس تو را حکم کردیم که در خدمت برادر باشی .
عارف صومعه نشین اشک در چشمانش آمد وگفت :یا رب العالمین ،من در خدمت تو بودم و او به خدمت مادر ،چگونه است مرا در خدمت او می گماری وبه حرمت او می بخشی، آنچه کرده ام مایه رضای تو نیست ؟َ! ندا رسید : آنچه تو می کنی ما از آن بی نیازم و لاکن مادرت از آنچه او می کند ،بی نیاز نیست ،تو خدمت بی نیاز می کنی و او خدمت نیازمند ، بدین حرمت مرتبت او را از تو فزونی بخشیدیم و تو را در کاراو کردیم


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 2 مرداد 1391برچسب:, :: 23:14 :: توسط : شیما کارگرفرد

نیکوس کازانتزاکیس نقل می‌کند که در دوران کودکی، یک پیله کرم ابریشم را روي درختی پیدا می‌کند، درست وقتی که پروانه خودش را برای خروج از پیله آماده می‌سازد. کمی منتظر می‌ماند، اما سرانجام چون خارج شدن پروانه طول می‌کشد تصمیم می‌گیرد این فرآیند را شتاب ببخشد. با حرارت دهانش شروع به گرم کردن پیله می‌کند، تا این که پروانه خارج شدنش را آغاز می‌کند. اما بال‌هایش هنوز بسته‌اند و اندکی بعد می‌میرد.


 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 2 مرداد 1391برچسب:, :: 13:14 :: توسط : سعید ماهیگیر

گوسفند ها میدانند که چوپان دوستشان دارد،اما نمی دانند که چوپان دوست صمیمی قصاب است.


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 2 مرداد 1391برچسب:, :: 12:35 :: توسط : سعید ماهیگیر

 

این معما را بیل گیتس در سال 2002 طراحی کرد تا از بین 100 مهندس یکی را برای شرکتش انتخاب کند.



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 2 مرداد 1391برچسب:, :: 1:17 :: توسط : مسعود شکارو

(نوشته ای تأمل برانگیز از دکتر وحید شریعت ، نقل از هفته نامه ی سلامت، شماره ی ۲۹۰، تاریخ ۱۷/۷/۱۳۸۹.)

من يک بيمار رواني هستم. بله، منظورم خودم است؛ دکتر سيد وحيد شريعت، روان‌پزشک و استاديار دانشگاه علوم پزشکي ايران! چند سالي هم هست که دارم دارو مصرف مي‌کنم و شکر خدا الان بهترم؛ وگرنه که نمي‌توانستم اين¬ها را براي¬تان بنويسم...


 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 8:38 :: توسط : سعید ماهیگیر

 

 

صحبت های پنهانی جالب ما با خدا

 

 

همه ما پنهانی و در نهان ، دل گفته هایی با خدا داریم

کسی از آن خبر ندارد و خود می گوییم و خدا شنونده است

آنچه در این پست می خوانید بخشی هایی از گفتگوهای “من و شما” با خداست:

همان خدا، همان خدای فراموش شده ای که به گاه بی کسی و درماندگی



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 18:56 :: توسط : زهرا میرزایی

 

پس از دریافت یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد.
پس از رسیدن به بیمارستان، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد. آنجا پدر پسر بیمار، را دید که در راهرو راه می رفت و منتظر دکتر بود.
به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟
پزشک لبخندی زد و گفت: متأسفم، من در ...بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم.
پدر با عصبانیت گفت: آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو میتوانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا میمرد چکار میکردی؟
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: من جوابی را که در کتاب مقدس انجیل گفته شده میگویم... "از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم، شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است"، پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد، برو و برای پسرت از خدا شفا بخواه. ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا ...
پدر زمزمه کرد: نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است.
عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد: خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد.
و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالی که بیمارستان را ترک می کرد گفت: اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید.
پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟
پرستار در حالی که اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد: پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد. وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات دا ، با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند.

هرگز کسی را قضاوت نکنید چون شما هرگز نمی دانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان میگذرد یا آنان در چه شرایطی هستند...

 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 15:2 :: توسط : شیما کارگرفرد

جلسه محاكمه عشق بود، عقل قاضی ، و عشق محكوم ....
به دلیل تبعيد به دورترين نقطه مغز يعنی فراموشی ، قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه اعضا با او مخالف بودند
قلب شروع كرد به طرفداری از عشق
آهای چشم مگر تو نبودی كه هر روز آرزوی دیدن چهره زیبایش را داشتی؟
ای گوش مگر تو نبودی كه در آرزوی شنيدن صدايش بودی ؟
وشما پاها كه هميشه مشتاق رفتن به سويش بوديد حالا چرا اينچنين با او مخالفيد ؟
همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترك كردند ،
تنها عقل و قلب در جلسه ماندند عقل گفت:
ديدی قلب همه از عشق بی زارند ، ولی متحيرم با وجودی كه عشق بيشتر از همه تورا آزرده چرا هنوز از او حمايت ميكنی !؟
قلب ناليد و گفت:
من بی وجود عشق ديگر نخواهم بود و تنها تكه گوشتی هستم كه هر ثانيه كار ثانيه قبل را تكرار ميكند و فقط با عشق ميتوانم يك قلبی واقعی باشم.

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 13:13 :: توسط : سعید ماهیگیر

دلـــم یـــک آلـــزایــمـر خــفــیـف مــی خــواهــد ؛

آنـــقــدر کــه یــادم نــرود . .

بـــه نــفــعــم اســت کــه ،

بــه چــنـد زبــان زنــده ی دنــیــا ؛ " ســکوت " کــنــم . . . !!!

 


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, :: 17:4 :: توسط : سعید ماهیگیر

زندگي با همه وسعت خويش
محفل ساكت غم خوردن نيست
حاصلش تن به قضا دادن و افسردن نيست
اضطراب و هوس ديدن و ناديدن نيست
زندگي خوردن و خوابيدن نيست
زندگي جنبش جاري شدن است
زندگي کوشش و راهي شدن است
از تماشاگه آغاز حيات
تا به جايي كه خدا مي داند.
زندگي چون گل سرخي است
پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطيف،
يادمان باشد اگر گل چيديم،
عطر و برگ و گل و خار،
همه همسايه ديوار به ديوار همند

ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 26 تير 1391برچسب:, :: 14:6 :: توسط : سعید ماهیگیر

چه رسم جالبی است،
محبتت را میگذارند پای احتیاجت،
صداقتت را میگذارند پای سادگیت،
سکوتت را میگذارند پای نفهمیت،
نگرانی ات را میگذارند پای تنهاییت،
و وفاداریت را پای بی کسیت،
و آنقدر تکرار میکنند که
خودت باورت میشود که تنهایی و بیکس و محتاج
هستی

ارسال شده در تاریخ : شنبه 24 تير 1391برچسب:, :: 13:24 :: توسط : سعید ماهیگیر


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:, :: 9:23 :: توسط : سعید ماهیگیر

اگر دروغ رنگ داشت
هر روز شاید
ده ها رنگین کمان در دهان ما نطفه می بست
و بی رنگی کمیاب ترین چیزها بود
اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت
عاشقان سکوت شب را ویران می کردند
اگر به راستی خواستن توانستن بود
محال نبود وصال!
و عاشقان که همیشه خواهانند
همیشه می توانستند تنها نباشند
…..
اگر گناه وزن داشت
هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد
تو از کوله بار سنگین خویش ناله می کردی…
و من شاید کمر شکسته ترین بودم

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 21 تير 1391برچسب:, :: 12:41 :: توسط : سعید ماهیگیر

 

اميد داروئی است كه شفا نمی دهد ولي درد را قابل تحمل تر می كند.

 آشار


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 21 تير 1391برچسب:, :: 1:31 :: توسط : مسعود شکارو

When A Person Laughs too Much Even for Stupid Things, Be Sure That Person Is Sad Deep Inside.

اگر کسی بیش از حد می خندد، حتما به مسائل خیلی ساده و معمولی؛او از درون به شدت اندوهگین است
When A Person Sleeps A lot, Be Sure that Person Is Lonely.
اگر کسی بیش از حد می­خوابد، مطمئن باشید که او احساس تنهایی می­کند.

When A Person Talks Less, And If He Talks, He Talks Fast Then It Means That Person Keeps Secrets.

اگر کسی کمتر حرف می­زند و یا در زمان حرف زدن بسیار سریع صحبت می­کند؛ این بدان معنیست که رازی برای پنهان کردن دارد.

When Someone Can't Cry Then That Personality Is Weak.

اگر کسی قادر نیست بگرید، او شخصیتی ضعیف است.

When Someone Eats In an Abnormal Way Then That Person Is In Tension.

اگر کسی بطور غیر نرمال غذا می­خورد، از استرس و فشارِ زیاد رنج می­برد.

When Someone Cry On Little Things Then It Means He Is Innocent & Soft Hearted.
اگر کسی به سادگی می­گرید، حتما در برابر مسائل خیلی ساده، او فردی بی گناه و دل نازک است.

When Someone Gets Angry On Silly Or Small Things It Means He Is In Love.

اگر کسی به سرعت عصبانی می­شود، حتما برای مسائل کوچک و پیش پا افتاده، این بدان معناست که او عاشق شده است.

So True, Try To See All These In Real Life, You Will Find All ...

اگر به اطراف خود بخوبی نگاه کنید، همه این موارد را خواهید یافت ...

Try to understand people ...

... دیگران را بفهمیم

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, :: 12:53 :: توسط : سعید ماهیگیر

 

دست های کوچکش

 

به زور به شیشه های ماشین شاسی بلند حاجی می رسد

 

التماس می کند : آقا آقا "دعا" می خری؟

 

و حاجی بی اعتنا تسبیح دانه درشتش را می گرداند و برای فرج آقا "دعا" می کند....

 


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, :: 10:20 :: توسط : شیما کارگرفرد

حتی اگه شب رو دیر خوابیدی ، صبح زود بیدار شو !
زیر بارون راه برو ، نترس از خیس شدن !
هر چند وقت یه بار یه نقاشی بکش !
توی حموم آواز بخون ، آب بازی کن ، چه اشکالی داره ؟!

... بی مناسبت کادو بخر ! بگو این توی ویترین برای تو بود !
در لحظه دست دادن به یه دوست ، دستش رو فشار بده !

لباس های رنگی بپوش !
آب نبات چوبی لیس بزن !
نوزاد فامیل رو بغل کن !
عکسات رو با لبخند بگیر !

بستنی قیفی بخور !
زیر جمله های قشنگ یه کتاب خط بکش !
به کوچیکتر ها سلام کن !
تلفن رو بردار و به دوست های قدیمیت زنگ بزن !

برو دریا ، شنا کن !
هفت تا سنگ بنداز تو دریا و هفت تا آرزو کن !
به آسمون و ستاره ها نگاه کن !
چای بخور ، برای دیگران هم چای دم کن !

جوراب های رنگی بپوش !
خواب ببین !
شعر بگو !
خاطرات قشنگ رو بنویس !

بالا بلندی ، وسطی بازی کن !
قاصدک ها رو بگیر و آرزو کن و فوتشون کن !
خواب بد دیدی بپر ، حتما یه لیوان آب بخور !

باغ وحش برو ، شهربازی ، چرخ و فلک سوار شو !
جمعه ها کوه برو ، هر جاش که خسته شدی ، یه ذره دیگه ادامه بده !
نون خامه ای بخر و با لذت بخور !

قبل خواب کارای روزت رو مرور کن !
هیچ وقت خودت رو به مردن نزن !
نفس های عمیق بکش !

به دردو دل دیگران با دقت گوش بده !
سوار تاکسی شدی بلند سلام کن !

چون ...

هر جا وایستی ، مردی !!
زنده باش ، زندگی کن !

برای زنده موندن از داشته هات غافل نشو !
قدر همشون رو بدون ، بگذار زندگی از اینکه تو زنده ای ، به خودش ببالد !
 
و در آخر : روزمره گی ، عین مردن است !


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, :: 9:5 :: توسط : شیما کارگرفرد

یادمان باشد که ...
من می‌‌توانم خوب، بد، خائن، وفادار، فرشته‌خو یا شیطان‌ صفتباشم ،
من می توانم تو را دوست داشته یا ازتو متنفر باشم،
من می‌توانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم،
چرا که من یک انسانم، و این‌ها صفاتانسانى است.
و تو هم به یاد داشته باش:من نباید چیزى باشم که تو می‌خواهى ، من را خودم از خودم ساخته‌ام،
تو هم به یاد داشته باش
منى که من از خود ساخته‌ام، آمال مناست،
تویى که تو از من می سازى آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند.
لیاقت انسان‌ها کیفیت زندگى را تعیین می‌کند نه آرزوهایشان
و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو می‌خواهى
و تو هم می‌توانى انتخاب کنى که من را می‌خواهى یا نه
ولى نمی‌توانى انتخاب کنى که از من چه می‌خواهى.
می‌توانى دوستم داشته باشى همین گونه که هستم، و من هم.
می‌توانى از من متنفر باشى بى‌هیچ دلیلى و من هم ،
چرا که ما هر دو انسانیم.
این جهان مملو از انسان‌هاست ،
پس این جهان می‌تواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد.
تو نمی‌توانى برایم به قضاوت بنشینى و حکمی صادر کنی و من هم،
قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است.
دوستانم مرا همین گونه پیدا می کنند ومی‌ستایند،
حسودان از من متنفرند ولى باز می‌ستایند،
دشمنانم کمر به نابودیم بسته‌اند و همچنان می‌ستایندم،
چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت،
نه حسودى و نه دشمنى و نه حتی رقیبى،
من قابل ستایشم، و تو هم.......

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 18 تير 1391برچسب:, :: 12:42 :: توسط : سعید ماهیگیر

شیرینی هندوانه چشمان تو در بسته بود

چون کندوی زنبوران وحشی

بر چکاد بلندترین کوهها

از کدام شیرینی دم می زنی؟

وقتی به شرط چاقو هم نبود

هندوانه آفت زد،عشقت؟


ارسال شده در تاریخ : شنبه 17 تير 1391برچسب:, :: 22:1 :: توسط : سعید ماهیگیر

كسی چه میداند...
من...
امروز...
چندبار فرو ریختم...
چندبار دلتنگ شدم...
از دیدن كسی كه...
فقط پیراهنش شبیه تو بود. .. ....

ارسال شده در تاریخ : شنبه 17 تير 1391برچسب:, :: 7:23 :: توسط : سعید ماهیگیر
درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان روانشناسی کودکان دانشگاه سمنان و آدرس s.psychology90.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 41
بازدید دیروز : 7
بازدید هفته : 50
بازدید ماه : 84
بازدید کل : 49389
تعداد مطالب : 81
تعداد نظرات : 184
تعداد آنلاین : 1